روژان، رادمان، رادمهرروژان، رادمان، رادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

سه قلوهای من

اولین مهمانی افطاری

1391/5/31 2:31
نویسنده : مریم
1,072 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای دلم به اندازه های ستاره های آسمان دوستتون دارم شما بزرگترین رحمت و نعمتی هستین بعد از سلامتی خداوند مهربان بمن هدیه کرده ماچبغل

امسال ماه رمضان هم رسید و شما تو هشت ماهگی هستیدلبخند این ماه رو خیلی دوست دارم چون احساس می کنم بخدا نزدیکترم ولی متاسفانه دو سال میشه که نتونستم روزه بگیرم پارسال بخاطر اینکه شما تو دل مامانی بودید و امسال هم فقط یک روز گرفتم که اونم انقدر حالم بد شد ترسیدم که اتفاقی برام بیوفته کسی هم که بجز شما خونه نیست مامان بزرگ گلی هم روزه میگیره و براش سخته که بیاد و نور الا نور بشه ایشالا خدا لطفی کنه و سال دیگه بتونم روزه هامو بگیرمفرشته

راستی رادمانم گلم دومین دندونتم در تاریخ 22/5/91 دراومد ولی نمی دونم چرا بازم بیشتر شبها بی قراری می کنی مامان؟ سوالهر یک ساعت به یک ساعت بیدار میشی و گریه می کنی برام عجیبه؟؟؟؟سوالعصبانیرادمهر پسر مظلومم و روژان یکی یه دونه مامان از دندونای شما هیچ خبری نیست و شما هنوز تو نق هستید

امسال اولین مهمانی افطاری رو خونه دایی عطارضا دایی مامان دعوت بودیم که با اصرار اطرافیان رفیتم ولی تو روژان گلم رو نبردیم تو رفتی خونه مامان بزرگ زهرا عمه نسرین و عمه الهه هم اونجا بودن و ما با داداشی ها و مامان بزرگ و بابابزرگ و دایی حسین و خالی مسی و عمو علی رفتیم مهمونی

خیلی جالب بود وقتی زنگ زدیم رفتیم بالا دیدیم همه مهمونها (خاله ها و دایی های مامان با بچه هاشون و دامادا و عروسا) بصف وایستادن دم در منتظر ما هستن تعجبصحنه خنده داری بود قهقههتا رفتیم همه اومدن جلو و شروع کردن با شما ها حال و احوال و بازی کردن ولی خیلی منو دعوا کردن که تو روژان یکی یه دونه مامانو نبردم

بخدا هر جا مهمونی دعوت میشیم عزا میگیریم خیلی سخته با شما سه تا رفتن مهمونی درسته همه خوشحال میشن ولی من و بابایی نه به چند دلیل اول بخاطر اینکه بعد از یکی دو ساعت شروع به نق نق و گریه می کنید بعد بخاطر اینکه مامانی نمی تونه حواسش به شما 3 باشه، یه لحظه حواسم پرت شد دیدم دایی بابی داره بتو رادمان کباب میده زبانعصبانی انقدر لجم دراومد که نگو گفتم دایی آدم بزرگم براش کباب ضرر داره پر از چربیه هنوز دکتر اجازه نداده این چیزارو بهشون بدم خندید و گفت مشکل نداره ما به بچه هامون همه چیز میدادم میخوردنتعجبتعجبسوالهیپنوتیزم

آخر شب هم رادمهر انقدر گریه کرد که زودتر از همه بلند شدیم و برگشیتم خونه بازم همه ناراحت بودن همش میگفتن زوده هنوز برنامه های دیگه داریمقهر حالا ساعت 30/12 شب بودا ما که اومدیم فردا متوجه شدم که مهمونی تا ساعت 30/2 صبح طول کشیده فکرشو بکن اگر ما تا اون ساعت اونجا بودیم شما پسرا ما رو دیونه میکردید راستی روژان دخترکم تو هم از فرصت استفاده کرده بودیا تا ساعت 3 صبح برای خودت جولون داده بودقهربغل حالا از اون شب مهمونی به بعد ساعت خواب شما بهم ریخته تا ساعت 2 الی 3 صبح نمی خوابید باید دوباره تلاش کنم من بیچاره تا ساعت خوابتون تنظیم بشهگریه

آخرین جمعه ماه رمضان هم عمه نسرین مهمونی افطاری داد همون سالن ازدواج مامان و بابا تمام خاطرات روز عروسی مامان و بابایی براشون تداعی شد حس خوبی بود فضای بیرون سالن تو محوطه هم قشنگ بود و هم خنک میز و صندلی بیرون از سالن در محوطه چیده شده بود لبخند

خداروشکر اینبار زیاد اذیت نکردید فکر کن بیشتر بخاطر فضای آزاد و هوای خنکی که بود همه مهونی و مهمونها رو ساپورت کردید همه با شما بازی میکردن شده بودید نقل مجلس از ریسه هایی که اونجا رو باهاشون تزئین کردن بودن انقدر خوشتون اومده بود که وقتی شما رو می بردن نزدیکشون از خوشحالی همش میخندید و جیغ میزدیدزبان

راستی آرشین کوچولو که الان 2 سال و نیمشه هم اومده بود ماشالا بامزه بود خدای از چشم و نظر در پناه خودش و برای بابا و مامانش حفظ کنه مامانش میگفت تازه تازه بحالت اوایل قبل از تولد آرشین برگشته دیگه می تونه از شب تا صبح بخوابه این بی خوابی های شبانه آدمو از پا درمیاره خدا کنه نی نی های منم زود 2 سالشون بشه که دیگه نخوام بهشون شب شیر بدم از شب بخوان تا صبح منم یه کم بتونم شب ها بخوابم و استراحت کنم ایشالا به امید اون روز می بوستمون و دوستتون دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)