سلام عشق های من زندگی های من امیدای من خیلی دوستتون دارم الان ۲ هفته ای میشه که اومدم خونه مادر بزرگ چون اصلا" حالم خوب نبود روز شنبه که رفتم آزمایش بدم چقدر صبح حالم بد شد داشتم دور از جون همگیتون می مردم روز دوشنبه هم رفتم برای تست غربالگری دایی حسین وقت گرفته بود با بابایی ساعت ۱۲:۳۰ رفتم وای وقتی دکتر اسممو صدا کرد رفتم رو تخت دراز کشیدم تمام تنم میلرزید و گریه می کردم دکتر خیلی با من دعوا کرد بعد از انجام سونوگرافی بهم گفت شما الحمدوالله سالمید خیالم راحت شد بیچاره بابایی هم نگران بود الان دو هفته میشه که خونه شب ها تنها می خوابه دلم برای بابایی می سوزه من که خیلی خیلی دوستش دارم مرد خوبیه حالا ایشالا که بدنیا اوم...